تا زمین ۸۲ روز راه است

ساعت زنگ میزند

صبح شده است امروز با بقیه روزها فرق دارد از امروز من آدم جدیدی خواهم بود

امروز روز رفتن به سیاره آرزوهاست

تا زمین ۸۲ روز راه است و من نمیدانم به کجا فرود خواهم آمد؟

مردمان آنجا دوستم خواهند داشت؟

 چراغک قرمز خانه کوچکم را خاموش میکنم  .کوله پشتی کوچکم و دفتر یاداشتم را برمیدارم  یک کاسه آب  به گلدان گل مریخی میدهم و به او قول میدهم هر روز برایش نامه بنویسم نفسم را جمع می کنم و اشکهایم را قایم میکنم تا مبادا آن را ببیند حالا وقت رفتن است سوار بر سیارک کوچکم میشوم تا به بلند ترین قسمت سیاره بروم در راه همه کودکی ام را میبینم همه صخره هایی که زمانی مکان بازی من بودند برای تمام کسانی که به استقبالم نیامدند دست تکان میدهم و با صدای بلند میگویم زمین من آمدم و رها میشوم. 

باید به زمین سفر کنم

کهکشان خانه من است

با تمام ستاره ها و سیاره های کشف نشده اش با تمام چیزهای خوب وبدش باز به هر کجا بروم مرا با نام آن میشناسند و آنجا اولین جایی است که نگاه من بسوی خدا متولد شده است

کهکشان خانه من است

حتی اگر روزی از سیاره ام به سیاره دیگر مهاجرت کنم یا از اینجا بیرونم کنند من باز آدم مریخی خواهم بود . آدم مریخی کوچکی که پدر مادرش جزغم وعشق چیزی برای او نگذاشته اند اما من هرجا که باشم میتوانم آزادی را همراه با کلمه هایا جمله های شاد و غمگین سیستم  های پیچ در پیچ مغزم نفس بکشم.  در درون من عشق و غم دو تضاد یا دو تناقض هستی جمع است که وجود یکی عدم دیگری است و ارتفاعشان محال اما من یک آدم فضایی خنده دار پاپتی ناشناخته ایندو را در درون خود دارم .

امروز ستاره ها را خوب نگاه کردم و نقاشی ستاره ای اتاق خوابم را تمام کردم تا شبها هم حتی توی خواب خواب خانه ام را ببینم که  نکند اگر روزی از سیاره ام که مهاجرت کردم یا بیرونم کردند بی هویت مریخی بخوانندم

کاش میتوانستم تمامی کهکشان را توی دفترچه خاطراتم بکشم تا به آدمهای کره زمین نشان دهم که کجایند؟

کهکشان خانه من است

اما من میخواهم بدانم که ما چرا میدانیم ؟

امام من میخواهم بدانم  من کیستم و چیستم ؟

در سیاره من دانستن جرمی بس بزرگ است به بزرگی شهاب سنگهای غول پیکری که دنباله های بلند آتشین دارند و به سنگینی صخره های مریخی اما من میخواهم بدانم

و برای این دانستن باید به زمین سفر کنم

اینجا سیاره من است

اینجا سیاره من است همیشه ناشناخته و همیشه زیبا

اما مردمش دچار غمی مرموزند غمی که در قلب تک تک شان نفوذ کرده و انگار نمی خواهد روزی برود

آنها همیشه منتظر آشنایانشان هستند؛ آدمهای جدیدی که سیاره شان را کشف کند 

مردم سیاره من زیادی خوابهای رنگی می بینند اما همین که از خواب می پرند، این مرض مزمن باز به سراغشان می آید(احساس وطن دینداری مرض گونه)

ازاینکه مریخی باشند افتخار می کنند؛ اما نمی دانند اینجا هیچ نیست جز یک سیاره ناشناخته

من هر روز از این بالا به زمین می نگرم؛ به رنگهای زیادی که دارد

زندگی در سیاره من جبر مطلق است. زیرا اگر اختیاری بود من این واژه های خانوادگی مبتذل مریخی ام را با پاک کن پاک می کردم و بعد نفسی از ته دل به افتخار زندگی واقعی می کشیدم و تا آخر عمرم در زیر  آفتاب خورشید،که هرشب زیر لحاف با من می خوابد موسیقی سمفونی کهکشانها را گوش می دادم