خلبان هم مثل من آسمانی است اما سیاره اش را گم کرده است

با شنیدن حرفهای خلبان تصمیم گرفتم به سفرم ادامه دهم اما اینبار  نه به زمین بلکه به سیاره خودم به

 قول خلبان خانه پدریم اما نه تنها "ایندفعه خلبان هم با من همسفر خواهد شد" او مرا  قانع کرد که من

در زمین گم خواهم شد و برای پیدا کردن خودم فلک هم نمی تواند به دادم برسد و بهترین جا جایی که

است که بدنیا آمدم او بمن گفت آدمها وقتی می خواهند خودشان را پیدا کنند به خانه کودکی هایشان

بر میگردند آخه اونها وقتی بزرگ میشوند یادشون میره گاهی وقتها فاصله خودشون تا ماه فقط یک کف

دست راه بود وبس.

 از او پرسیدم او چرا دلش واسه خانه پدریش تنگ نمیشود او جواب داد:

میدانی مریخی عزیز خانه پدریم و خاطرات کودکی ام زیر خروارها خاک و هزاران سال فاصله گم شده

است و من حسرت بدل دیدن آنها به دنبال آنها در ِآسمانها میگردم تا نردبانی پیدا کنم از جنس بازگشت و

 محکم و سفت در آغوش بگیرمشان تا  دوباره گمشان نکنم کودکی من  را پدر و مادرم با یاد دادن بزرگ

شدن بمن کشتند و گلی بر مزارش گذاشتند که من هرگز آ ن روزگار را بخاطر نیاورم اما من بدنبالش

میگردم اما نه در  زمین بلکه از جایی که زادگاه من است"آسمانها".

امروز من فهمیدم خلبان هم مثل من آسمانی است اما سیاره اش را گم کرده است راستی گل

کوچولوی من ما داریم بر میگردیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد