چرا آدما غمگینن؟

امروز صبح که بیدار شدم خلبان  باز داشت به ماشین گنده آ هنی اش ور می رفت ازش پرسیدم چرا اینقدر به این ماشینت ور میروی اگه زمین اینقدر بده که میگی چرا میخوای دوباره بر گردی؟

او: چون به زمینی بودن معتاد شدم زمینی بودن مثل افیون تو خونمه حیف که نمی فهمی

وقتی زمینی میشی یه پوسته سنگین گنده دورتو میگیره که هیچی جز خودتو نمیبینی بعد هم میکشتت بطرف خودش

من: پس چه جوری اومدی اینجا؟

او : از پوستم جدا شدم کندمش و رهاش کردم میدونی بعضی وقتها آدمها دلشون میگیره و اونوقته که دلشون میخواد مثل دوست کوچولوی من اونقدر سیاره شون کوچیک باشه که غروب خورشید را بارها ببینند اما  چشماشونو که باز میکنند میبینند اصلا سیاره ای در انتظارشون نیست و اونا با خیالاتشون زندگی میکنند

من: پس آدمها خیلی غمگینن چون من هر وقت اراده کنم میتونم غروب خورشید را بارها ببینم

او: آره همین طوره واسه همینه که میگم آدمها معتاد زندگی کردنن چون کاری جز اونو بلد نیستن  و واسه اینکه یادشون نیاد که کاری جز این بلد نیستن که مبادا دلشون بگیره و هوس دیدن غروبو بکنند معتاد به زندگی شدن هستند

 من: راستی دوست کوچولوی تو هم آدمه؟

او: نه اون یه فرشته کوچولوی مو بوره که با دوستش که یه گل سرخی تو این سیاره زندگی میکنه

روی زمین با هم دوست شدیم او هم مثل تو دوست داشت بیشتر بدونه و فکر میکرد اگه از اینجا بره خوشبخت میشه اما دید خوشبختی هیچ مختصات به اندازه زندگی آدما نداره بر عکس همه روی زمین واسه رسیدن به این خوشبختی کذایی که همو میکشن سر هم کلاه میگذارن و بخاطر رسیدن به همین پلکان خوشبختی توهمیه که زمین رو تبدیل به میدان جنگ کردند

راستی تو چیزی واسه خوردن داری؟

من: آره  من یکمی صداقت تو کوله بارم هست  میخوای؟

او: پس تو هم موجود مثالی هستی البته نمیدونم آدم مثالی شدم که بتونم یه دو لقمه صداقت بخورم اما امتحانش ضرری نداره

من از تو کوله بارم یه لقمه صداقت به خلبان دادم اون از طعمش به هیجان اومده بود بعد همه ماجراهای امروز رو واسه گلم نوشتم و از یه پرنده مهاجر خواستم اونو به سیارم ببره

تصمیم گرفتم با این دوست جدیدم بیشتر آشنا شم  تا بفهمم چرا آدما غمگینن؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد